بابایی آسمونیبابایی آسمونی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
مامانی آسمونیمامانی آسمونی، تا این لحظه: 31 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
پیوند آسمونیمون ♥♥♥♥پیوند آسمونیمون ♥♥♥♥، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
♥مطهره جون♥  عشق ما♥مطهره جون♥ عشق ما11 سالگیت مبارک
♥♥علی جون♥♥♥♥علی جون♥♥، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
♥♥محمدعلی جون♥♥♥♥محمدعلی جون♥♥، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

˙·٠•●♥مطهره وعلی و محمدعلی میوه های بهشتی وهدیه های امام رضا(ع)♥●•٠·˙

به یاد مادر پهلوشکسته...

پدرم گفت:   پدرجان,زن اگر زن باشد شیر در خانه ودر کوچه وبرزن باشد پدرم گفت:    که ای دخت نکو بنیادم , زلف برباد مده تا مدهی بربادم پدرم گفت:    گل از رنگ ولعابش پیداست وزن مومنه از طرز حجابش پیداست....   دخت نازنینم امیدوارم همیشه حجابت فاطمی باشد. به زودی برمیگردم باکلی حرف وخاطره... ...
27 اسفند 1392

دعا کنید دخترم را...

سلام دوستای گلم! لطفا دختر نازنینمو دعا کنید,چون چهارشنبه شب گذشته طی یک ماجرا دستش با چایی داغ سوخت!!!! انشاالله سر فرصت ماجرا رو میگم فعلا فقط التماس دعا!!! خدااااایییاااااااااااا دووووووووووووست دارم! همین... پی نوشت:الان دخترم با دستای باندپیچی شده داره تو تختش بازی میکنه!!!
26 بهمن 1392

شروع دوباره...

سلام به دخترگل ونازنینم. من دوباره اومدم،امروزبعد سه هفته امتحانام تموم شد،هوررررررررررراااااااا انشاالله سرفرصت میام واتفاقای این چند وقته رو واست تعریف میکنم. دوست دارم دختر نازنینم! ...
19 دی 1392

پست یهویی

سلام مطهره جونم. عزیزدلم اومدم بگم که چون امتحاناتم نزدیکه دیگه فعلا فرصت بروز کردن ندارم ونمیدونم کی برمیگردم پس فعلا خدانگهدار فاطمه نوشت :این روزا اینقدرگرفتار ومشغولم و به حدی لاغر شدم  که همه برام دل میسوزونن مامان نوشت:الان خونه مامانم اینا هستیم وهمه رفتن مسجد،منم بخاطر خانوم خانوماخونه موندم چون خواب بود اما به محض اینکه خواستم نمازمو شروع کنم بیدار شدی ومن کلی عروسک واسباب بازی گذاشتم پیشت اما تا نمازمو شروع کردم اومدی ومهر وتسبیحمو برداشتی وبعد که بازیت تموم شد اومدی سمت منو وچادرمو گرفتی واز جات بلند شدی ووایسادی ومنم مونده بودم وسط نماز که حالا چیکارکنم! از دست تو.... دوست داریم عزیزم ...
19 آذر 1392

چند وقتی از عمر همه چیز گذشت ....

وقتی پنپرزهای یک بچه ، کوچک می شود وقتی پاچه هایش کوتاه شده اند و آستین های بلوزش انگار که آب رفته اند یعنی دارد بزرگ میشود آنقدر تدریجی و نامحسوس اتفاق می افتد که فکر میکنی دختر کوچولویت ناگهان بزرگ شده ! آنقدر که برای همه چیزش یک سایز بزرگتر دست وپا کنی! دخترکم انگار فهمیدن هایش هم بزرگ شده ! خودش را ، مرا و پدرش را می شناسد . کتاب و عروسک و جغجغه را دوست دارد سعی می کند اشیاء را بگیرد و این یعنی بزرگ شده و فرایند بزرگ شدن یعنی چند وقتی از عمر همه چیز گذشت .... ...
24 آبان 1392