12 فروردین...
باتمام وجودم دوست دارم وهرلحظه برای دیدنت مشتاقتر...
امروزصبح با باباجونی(یعنی بابای خودم) رفته بودیم آخرین سونوی مطهره خانوم!
میدونی خانوم دکترچی گفت عزیزم؟؟؟!!!!
گفتش شمادوشنبه 12فروردین میایی پیشمون!!!!
من که ازکار این دکتراسردر نمیارم ولی باتمام وجودمنتظرتیم...
راستی دیشب رفته بودیم خونه مامانم اینا وهمه خاله هام هم اونجا بودن،عزیزکم نمیدونی باهر تکونی که میخوردی دخترخاله هام چه عکس العملی نشون میدادن.یکیشون جیغ میکشید،یکی داد میزد،یکیشونم تمام وقت چسبیده بود به من ودستشو گذاشته بود رودلم تاهروقت تکون خوردی بگیردت!!!!
شب خوبی بود.ومن بیشتروقت به فکر خدابودم.نمیخوام اغراق کنم ولی باتمام اعضا وجوارحم خدا روکنارخودم حس میکردم،تموم مشکلاتم دارن دونه به دونه حل میشن مثل یه پازل که هرتکه یکی یکی میاد وتکمیلش میکنه لحظه های زندگی منم دارن میان ومرتب وتکمیل میشن...!!!
خداااااااااااااااااااااااا....دووووووووووووووووست دارم!!!
به خاطر همه داده ها ونداده هات دوست دارم،به خاطر خوشیهاوسختیها دوست دارم،پس کمکم کن تاهمیشه دوست داشته باشم، هم خودت وهم همه نعمت هاتو(مخصوصا شوهرگلم وپدر ومادر نازنینمو)،کمکم کن تاقدردانت باشم......
کمکم کن.....